دل نوشته
سلام.پسرای گل مامان.
به هفته دیگه هم گذشت.
تو این هفته امیر محمد و امیر حسین بهتر شدن😍.امیر علی چشماش قرمز و چرکی شده😔
این هفته دوره قرآن از ما بود.شب قبلش زیر گاز مهمون داشتیم😰
بابابزرگ و مامانی برگشتن.جالبه دو دست شیرینی خوری آورده مامان که منم یه دستشو داشتم.خیلی ذوق کردم.
چهارشنبه.امیرحسین رفته خونه بابابزرگ.اونجا هم کسی نبود و به آقای حسینی گفته به بابا خبر بده.بابا هم فک کرده تو مدرسه ای.تا پیداتکردیم نصفه عمر شدم😭
شبش خونه دایی علی رفتیم.من آجیل روتعارف کردم بابا ناراحت شد😔بدجور به امیر حسین گقت توبرو اونم به حرف نکرد و خلاصه گریه اش خیلی منو به هم ریخت.
اعصابم داغون شد😔😔😔همیشه خونه دایی علی یه موضوع هست که مهمونی کوفتم بشه.
البته بیشتر که دقت میکنم.همیشه تو تمام مهمونیا من استرس ناراحت شدن بابا رو داشتم و اصلا و ابدا بهم خوش نگذشته.سعی کردم دیگه به بهانه های مختلف کم کنم مهمونی رفتن رو😔😔😔
منو بخشین بچه ها.
نزدیک چهل سالمه ولی سر مسایل بچه گونه ناراحت میشم.حتما اگه یه روزی اینجا رو بخونین از خنده روده بر میشین😅
دوستون دارم.
بووووس.😘😘😘😘