اعصاب خوردیای آخرین ماه سال نود و شش
اما خبر جدید
زن عمو میثم حامله است و مجبورن سریع عروسی بگیرن.
حالا قراره من وامم روبه اونا منتقل کنم.بماند که سر این حساب چه قدر بابا دعوا داشت با من که به دردنمیخوره.حالا میگه امتیازشو بده.
حرصم در میاد از این که تموم برنامه ریزی های ما با به م.. رفتن بابا پشم میشه
سه هفته پیشم تا اون یکی واممون رو ربختن و برنامه ریختیم که ماشین ثبت نام کنیم تو دقیقه نود ابلاغ شد که وام تقدیمشون بشه.
اعصابم خورده.وام اصلا اهمیت نداره برام.
الان بیست دیقه به سه نصفه شبه.فردا باید برم سر کار اما اعصابم چنان به هم ریخته که خوابم نمیبره.
جالبه همیشه عشق و حالش رو بقیه میکنن.اعصاب خوردیش نصیب ما میشه.
دعای هر شبم اینه که انشاءالله تو آینده اصلا تو زندگی پسرام دخالت نکنم و زندگی رو زهرشون نکنم.
الهی آمین.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی