اولین سحری خونه بابابزرگ
خوشگل مامان سلام.دیروز تموم روز سه تایی باهم بودیم خوب بود اما عصرش حوصلمون سر رفته بود و دیگه با هم دعوا میکردیم چنان به کمرم میکوبیدی که از صداش داداشی غش غش می خندید.ساعت 7 می خواستیم بریم خونه مامانی که همسایه طبقه1ماشینشو جلوی در پارک کرده بود و می گفت ماشینمون نیست بعد یک ربع ماشینه رو برداشت ولی اعصابمونو داغون نمود.افطاری جده نسا هم اومده بود که خیلی خوشحال شدی و اخر شبم اونو بردی تو اتاق قایم کردی تا کوثر نبردش.شبم اونجا خوابیدی.اما بعد سحری خوردن مامانی زنگ زد که بیایم دنبالت.وقتی اومدی چنان تو بغلم خودتو مچاله کردی که نگو.خیلی دوست دارم.بوس
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی