اميرمحمداميرمحمد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره
امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
عقد ماعقد ما، تا این لحظه: 18 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

اميرحسین جون و امیرمحمد جون و امیرعلی جونم

خاطره روز زایمان من

1395/7/7 11:13
نویسنده : ماماني
225 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

سه شنبه شانزدهم شهریور1395

صبح که برای نماز بیدارشدم متوجه لک خونی شدم.بابا نماز میخوند .بهش خبر دادم و بعدش نمازمو خوندم.حموم رفتم و منتظر شدم دردم بگیره اما خبر چندانی نشد.به اصرار بابا مهدی به مامانی زنگ زدم و گفتم جایی نرین که اگه رفتیم بیمارستان بچه ها رو بیارم اونجا.

ساعت هفت و نیم خاله نرگس زنگ زد و گفتم هیچ خبری نیست برم بخوابم.اونم گفت تو عادت داری چهار صبح بری بیمارستان نه کله ظهر.

ساعت ده به خانم کیانفر زنگ زدم گفت دردات پنج دیقه ای شد برو بیمارستان وگرنه پنج عصر بیا پیشم معاینه ات کنم.

اما دردا 45 دیقه ای بود.

دیگه مامانم اومد یه کم بعدش خاله سمانه اومدن.دور و بر رو مرتب کردم و بچه ها بیدار شدن.رفتیم خونه بابا.

بچه ها رو گذاشتم و بیمارستان ارتش رفتیم.معاینه کرد گفت دو سانته و تحریکم کرد.به رضایت خودم برگشتیم.اونجا ابگوشت داشتن و منم که از دیروز صبح چیزی نخورده بودم یه کم خوردم.چهار و نیم دردام زیاد شده بود و هفت دیقه ای.سمانه اومد پیش بچه ها و من و مامان و مهدی و ساک امیرعلی رفتیم.خرین وزنم 67 بود.

اونجا دوباره معاینه شدم 3 فینگر بود هنوز به ماما زنگ زدم و لباس بیمارستانو پوشیدم.ساعت پنج بود.تا سرم وصل کردن شد پنج و نیم و تقریبا شش ماما رسید.

غر غر که چرا زود اومدی.تا شش سانت منو نگه داشت و به دکتر شکیب زنگ نزد.دردام خیلی زیاد شده بود که کتخصص بیهوشی اپیدورالم کرد.چند دیقه بهد بدنم خارش گرفت که نشونه خوبی بود.تا هفت دردا خیلی کم بود اما بعد زیاد شد تو تین مدت درد نداشتم راه میرفتم موقع درد هم قر کمر.خاله نرگسم اومده بود پیبشم

دوباره دردا زیاد شد هرچی سراغ دکتر شکیب رو میگرفتم ماما کاری نمیکرد تا اینکه خودش گفت مدت زمان داروی بی حسی تموم شده درد نداره؟ماما گفت چرا بیاین همش سراغ شما رو میگیره.دوباره تزریق اما دیر شده بود.از 7 تا 10 چییزی نمونده بود که فول شم.

کیسه اب رو زدن اما هیچ ابی نداشت.با اینکه ده روز قبل کاملا نرمال بود.

اخراش دیگه نرگس رو بیرون کردن.پیشونی و پشت لبم خیس عرق قبود و اب مبخوردم و انشقاق میخوندم.

دردا رو داشتم کمتر شده بود.به پشتم فشار میاومد و هشت فول شدم.رو تخت مخصوص رفتمشش نفر شاهد زایمانم بودن وبرای همه دعا کردم

امیرعلی نازم ساعت بیست و بیست دقیقه شانزدهم شهریور1395 به دنیا لبخند زد.اونو روی شکمم گذاشتن و روشم دو تا گان گذاشتن.جالبه اروم اروم بود.بعد بند ناف رو جدا کردن.

ساکشن کردن و لباس پوشوندن.و گذاشتنش توی گرما.وزنش رو 2800 گفتن و بعد گفتن2950.قد52 و دور سر53 اولین چیزی که گفتن این بود چه پسر قدبلندی

بعد از لباس پوشوندن امیرعلی جفت منم بیرون اومد و تمام.خونریزیم شدید بود.

خاله نرگس اومد پیشم و دزدکی کلی عکس گرفت.

بعدم برام خرما اوردن که خوردم.

منتقل تخت کناری شدم و به امیرعلی از سینه راستم شیر دادم.عمه محدثه و عمه منور هم اومدن..

یک ساعتی بعد اومدم بخش.دم بلوک زایمان بابا مهدی با گل قشنگش واستاده بود و خاله سمیه و سمانه و دایی محمد و بجه هاش و ارزو خانم.طفلی مامانم پاهاش درد گرفته بود.

رفتیم به اتاقمون و خدا رو شکر امیرعلی زیاد اذیت نکرد.

و من مامان سه امیر شدم.خدایا شکرت.این لحظه ها رو به همه بچشون.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)