برنامه این روزها
سلام امیرمحمد نازم صبح ساعت 7 خودت بیدار میشی و تو تخت صدای گریه ات بلنده که مهد نری:بابا مامانی یعنی بریم خونه بابابزرگ.بعد مثل کوالا بهم میچسبی و خلاصه با کمی نازتو کشیدن جدا مکیشی .تو این فاصله امیرحسین گلم بیدار شده و موقع مسواک چند روزه که از من کمک میخواد.بعد هم زلفاشو با آقب میچسبونه.خوب حالا میخوایم بریم بیرون که امیرمحمد جان کارخرابی میکنه و دیقه نود باید دوباره لباساتو درآرم بشورمت دوباره لباس بپوشیم و بعد با سرعت بریم مهدواونجا تو کوچه مهد دوباره میزنی زیر گریه و مامانی راه میندازی چارهای نیست.بغل خاله مهد که میری میگی:داداشی و حالا دیگه میچسبی به داداشیت.یک میام دنبالتون سرحالین.میریم خونه مامانی.امیرحسین اونجا میمونه تو همراه بابابزرگ دنبال خاله سمیه میرین و نهایتا ساعت2 به زور و دوباره کمی گریه راضی میشی بیای خونمون. و این قصه هر روز تکرار میشه.
امروز غذا و میوهات دست نخورده بود که به مهدت زنگ زدم قرار نیست این همه پول بگیرن و رسیدگی نباشه.بعله.
امیرحسین جانم یه عکس دسته9 جمعی با زهراجون و بقیه بچه ها گرفته که امروز آماده شده.
خیلی دوستون دارم.بوس