اميرمحمداميرمحمد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره
امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
عقد ماعقد ما، تا این لحظه: 18 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

اميرحسین جون و امیرمحمد جون و امیرعلی جونم

خاطره تولد اميرمحمد عزيزم

1392/2/12 16:00
نویسنده : ماماني
143 بازدید
اشتراک گذاری
به نام خدادوشنبه 17 آبان ماه 1391 شب دردام شروع شده اينقدر دو هفته اخير درد داشتم كه فكر اومدن اميرمحمد رو نمي كنم. با اين حال حمام رفتم و دور و ور رو تميز كردم.ساعت رو نگاه مي كردم و دردا رو اندازه مي زدم از20 دقيقه سريع رسيد به 10 دقيقه و منظم شد.عصر روز قبل با سختي تمام مهدي رو بردم بيمارستان پيش دكتر .حسابي مريض بود و سرما خورده بود.دكتر 2 تا آمپول براش نوشت اما ما رو برد خونه بابا.شام رو اونجا بوديم.تا نيمه شب كه برگشتيم خونه.مهدي تقريبا خوابيده بود ولي من نمي تونستم بخوابم.اين چند روز هم حسابي حساس بودم و گريه مي كردم البته تنهايي.ساعت دو شد رسيد به 3 و درد هنوز ادامه داشت.مطمئن شده بودم كه درد زايمانه.ساك ني ني رو آماده كردم و مهدي هم بيدارشد اومد پيشم.چون قرار بر زايمان بي درد بود ديگه صبر نكرديم.آماده شديم.به خونه بابا زنگ زدم و مامان سريع گوشي رو برداشت.بهشون گفتم ميايم اونجا.اميرحسين رو در حالي كه خواب بود برداشتيم و رفتيم خونه بابا.تا زنگ زديم و مامان آماده شد مي خواستيم اميرحسين رو اونجا بخوابونيم كه يه هو بيدار شد و بدون كفش در خونه رو باز كرد و با آخرين ولوم گريه كه منم ميام .شما ميرين بيمارستان.طفلي همه چيرو فهميد.خلاصه چهارنفري به بيمارستان رفتيم.براي اولين بار بود كه به اين يمارستان مي اومديم.تو محوطه كسي نبود ازيك سرباز نگهبان آدرسزايشگاه رو گرفتيم و با مامان و اميرحسين خداحافظي كردم و راه افتاديم.يه دربزرگ بسته بود كه بعد دو تا زنگ باز شد و يه ماماي خواب آلود.داخل شدم و معاينه.بهم گفت 3 سانت دايلت شدي و بهش گفتم زايمان بي درد دارم.اونم گفت بايد به متخصص بي هوشي زنگ بزنه و تا اين مدت چون اذان مي دادن اجازه خواستم برم نمازبخونم گفت باشه ولي سريع برگرد.بيرون رفتم و همراه مهدي وضو گرفتم ديگه دردا مي اومدن و ميرفتن طوري كه موقع مسح پا دردم گرفت و تكون نمي خوردم طوري كه مهدي هم متوجه شد.نمازمو خوندم و برگشتيم.وسايلم رو تو يه كيسه كردم و به مهدي دادم.اونم رفت تا ساك وسايل لازم برا من و بچه رو بگيره.آخرين لحظه خيلي حرف داشتم حتي وصيت نامه هم نوشته بودم مي خواستم جاشو بگم ولي يه نگاه عميق به مهدي كردم و خداحافظ.يه ماماي ديگه هم از خواب بيدارشده بود و داشتن به دكترم زنگ مي زدن اما نبود و همون شد كه مي خواستم.به متخصصي كه براي مشاوره بيهوشي پيشش رفته بودم زنگ زدن.تو اين فاصله منم آماده شدم خدا رو شكر چندان دردي نداشتم طوري كه ماما مي گفت اين چه قدر مشكوك ميزنه.حالا نوبت اونا بود تا منو بترسونن كه چرا بي حسي نخاعي ميكني خيلي خطرناكه فقط تو شهرمون 3 نفر اين جوري زايمان كردن.اين بيمارستان كوچكه اگه اتفاقي بيفته؟ديگه داشتم پشيمون ميشدم كه گفتن چون پول ويزيت400 تومن رو ريختي نميشه.دكترم اومد و آنژوكت صل كردن.محل تزريق رو استريليزه كردن و دكتر هم سوزن بلندش رو نشونم داد و تزريق كرد.ساعت 5 و 45 دقيقه بود.دراز كشيدم.بهم گفت الان پاهات داغ شده؟گفتم نه.يه هويي حالت تهوع بهم دست داد كه يه جور آمپول مخصوص رو دكتر خواست و بيمارستان نداشت و يه مشابهش بهم تزريق شد.حالم بهتر شد اما ترسي تو دلم افتاد كه نگو.كم كم پاهام داغ شد و نمي تونستم تكونش بدم.حتي سوزني كه به پهلوم مي زد رو هم حس نميكردم.دكت از كارش راضي بود گفت درد داري؟نه.اما مونيتور رو نشنم داد و گفت ببين الان يه انقباض داري.چقدر خوب بود هيچ دردي نداشتم. با چند بار معاينه فهميدم كه به 7 سانت رسيدم و به دكتر هم خبر دادن ساعت 8 و نيم بايد سريه عمل قلب باشه.اما از اون به بعد همه چي كند شد.صداي قلب اميرمحمد تو اتاق مي پيچيد و من بهش گوش مي دادم.كم كم نفس كشيدنم سخت شده بود كه بهم يه آمپول ديگه تزريق كردن و ماسك آوردن.بهتر شدم اما براي تنفس بچه تا آخر ماسك داشتم.ساعت 7 بود كه احساس كردم بي حسي داره از بين ميره.پاهام رو مي تونستم حركت بدم.بلندم كردن و به اتاق زايمان رفتيم دوباره يه آمپول ديگه و كمي حالت تهوع.و دوباره بي حسي پاهام.طوري كه پاهامو به لبه تخت بستن و اصلا به اختيار خودم نبودن.ديگه متخصص بي هوشس رفت و به دكتر خودم زنگ زدن و اونم سريعخودشو رسوند.همه رو دعا ميكردم.ساعت 8 و 5 دقيقه صبح روز چهرشنبه 17 آبان صداي اميرمحمد نازم تو اتاق پيچيد و همه بهم تبريك مي گفتن.پرسيدم:سالمه؟گفتن:بعله.بخيه خوردم و با سينه راستم بهش شير دادم.پسرم 3 كيلو و 200 گرم وزن و 50 سانت قد با دورسر 35بود.از اينجا به بعدش رو ديگه نفهميدم چه جوري گذشت.لباس بهم پوشوندم و توي ويلچر نشستم و اومدم بيرون.دم در مامان همراه بچه منتظرم بود و جلوي بخش زنان هم مهدي خودشو رسوند و با يه دسته گل به استقبال اومد و منو بوسيد.به بخش رفتيم والبته منم نبايد سرم رو تكون مي دادم.به همه خبر داديم و عصر هم ملاقات كننده ها اومدن.مهدي هم برام يه انگشتر خريده بود كه خوب انتظار نداشتم.اميرحسين كه از صبح با بابام بود هم رسي.طفلي با يه حالي نگاه ميكرد كه نگو.اولش كه اصلا جلو نيومد به امير محمد هم نگاه نمي كرد.اما به آقا رضا چسبيده بود و فداش شم كه يه هويي انگار چند سال بزرگتر شده بود.اون شب رو تو بيمارستان مونديم و طفلي مامان تا صبح بيدار بود.اميرمحمد فقط جيغ ميزد و گريه ميكرد انگار دنياي جديد رو دوست نداشت.خودم هم داروي دفع ادرار بهم تزريق كرده بودن تا مواد بي حسي دفع بشن و زحمتش روي دوش مامان بود.دوست داشتم حداقل همون يك بار كه مهدي بود اين كار رو انجام ميداد كه گفت اين بخش زنانه هست و من نمي تونم.چنان از مامان خجالت كشيدم كه نگو.اما مامان گفت من خودم اجازه نميدادم كس ديگه اين كار رو برات بكنه.خدايا كمكم كن بتونم كمي محبت مامانم رو جبران بكنم. روزبعد هم تا ظهر كاراي بيمه انجام شد و واكسن اميرمحمد رو زديم و معاينه شد و نزديكايظهر هم اميرحسين اومد و كم كم يخشبازشد و امير محمد رو ديد.ساعت2 هم مرخص شديم و به خونه برگشتيم.ولي تا 3 روز سردرداي شديدي داشتم كه با تكون دادن سرم شروع ميشد.اميرمحمد خدا رو شكر پسر فوق العاده آروميه.از روز ششم بند نافش افتاد و روز هفتم هم همراه بابابزرگ و خاله سميه و من براي خريد بيرون رفتيم..روز سوم هم آزمايش تيروئيد داد و از كف پاش خون گرفتن.از هفته دوم هم پستونك خور شد.روز دهم هم حمام برديمش من و مامان جون و داداش اميرحسين به همراه خاله نرگس.مامان هم ده شب پيش ما موند كه فكر ميكنم اين براي اميرحسين بهترين موقعيت بود تا خودش رو با وضعيت جديد سازگار كنه.خدايا لذت مادري رو به همه بچشون.
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)