کاغذ بابابزرگ
پسر بزرگ مامان سلام.این روزا خانم دایی تو ای سی یو بستریه دیشب دایی رو اوردیم خونمون اینقدر خوشحال شدی که نگو همش می گفتی برا افطار نگهشون داریم.تازه ماشین بابابزرگ و ما رو رنگ سیاه زدی که خوشگل بشه.شب افطاری دعوت بودیم بعدشم اینقدر اصرار کردی تا م بریم.رفتیم تو حسینیه حسابی دویدی و سروصدا راه انداختی.بعدشم تو اسمون دنبال ستاره بیرجند میگشتی و از ستاره ها صحبت میکردی که تو شب راه رو بهمون نشون میدن و بابابزرگ شبا برات کلی کلاس علمی میذاره
نصفه شب که برگشتیم نوبت خونه بابابزرگ بود که اونجا بخوابی اخه یه کاغذ برداشتی روش نوشتین امیرحسین پسر بابابزرگ و مامانیه و به همه میدی امضاش کنن میگی من به کاغذ بابابزرگ شدم.الانم زنگ زدم با خاله سمیه بازی میکردی و کیک پخته بودین و با منم که صحبت نکردی.خیلی دوست دارم.عشق مامان.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی