وجدان درد
اینقدر ناراحتم که نگو.این روزا خیلی زود اعصابم خورد میشه.هوا خیلییی گرمه.امیرحسین خوابش میومد و تو اتاق تنها نمیرفت.بابا گفت برو پهلوش.منم از بس گرمه گفتم حتی یک دقیقه نمیتونم برم.بهش گفتم بیا تو هال بخواب.اونم رفت دوشک بیاره که امیرمحمدم تقلید کرد و تو هال به هم رسیدن و داد و دعوا و گریه.به بابا گفتم جداشون کن.اونم گفت تو فقط یک دقیقه میرفتی تو اتاق دعوا نمیکردن.منم رفتم جداشون کنم ولی دیوانه شدم و محکم کتکشون زدم .هر دوتا رو.هیچکدومتون انتظار نداشتین.هرکی رفت تو یه اتاق و گریه.اول سراغ امیرمحمد رفتم و تو بغلم گرفتمش تا آروم شد و بعدشم خوابید.بعد سراغ امیرحسین و سعی کردم از دلش در بیارم.اونم تو بغلم خوابید.خودم رو تختم و دارم میمیرم.خدایا دوتا پسر اینقدر رو اعصابم هستن.با سومی چه جوری سر میشه؟خدایا صبرم و زیاد کن.پسرا منو ببخشین.یه دفعه ای شد.خیلی ناراحتم به خدا.