اميرمحمداميرمحمد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
عقد ماعقد ما، تا این لحظه: 18 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

اميرحسین جون و امیرمحمد جون و امیرعلی جونم

امیرحسین خوشگلم

امیرحسین جونم سلام. خوشگلم امروز خودت تنهایی دو بار رفتی مغازه بستنی خریده.(نقل قول از مامانی) شام خونه بابابزرگ دعوتیم و من تعارف میزدم که مزاحم نمیشم.یه هو میگی:مامان بیا اگه شب نیاین منم هر شب خونه بابابزرگ می خوابم.وای از تهدیدت.شام دعوتیم
10 ارديبهشت 1393

صحبت در گوشی

امیرمحمدم سلام.خوشگلم از وقتی سر نماز میری رو پشتم یا خودتو تو چادرم قایم میکنی و من زمزمه وار تو گوشت اذون رو خوندم یاد گرفتی درگوشی صحبت کنی اونم همش با داداشی. خیلی دوستون دارم.بوس
10 ارديبهشت 1393

پای امیرحسین اوف شده.

امیرحسین نازم سلام.گلم شب جمعه خونه بابابزرگ خوابیدی و صبحم باهاشون م رفتی.من دانشگاه بودم و ظهری اومدیم تا رسیدیم من و داداشی باغ اومدیم و با یه امیرحسین شاد و شنگول کباب پز مواجه شدیم.نیم ساعتی اونجا بودیم و خونه اون یکی بابابزرگ رفتیم.عصری بهت زنگ زدم که بیا که ای کاش زنگ نمیزدم.اومدی و همراه غزاله و بابا پارک رفتین.منم تو خونه موندم و امیرمحمدو خوابوندم.وقتی اومدی گریه میکردی و بابا گفت چیزی نشده.منم خواستم بغلت کنم اجازه ندادی و ...یک ساعت بعد پاتو زدی بالا و دلم کباب شد.چه قدر صبئری مامان جان الاکلنگ روی پات خورده بود و ورم داشت و حسابی دردناک بود اگه اونجا بودم مطمئنا با غزاله برخورد فیزیکی داشتم.الانم مهد نرفتی و مامانی میاد خونمون ع...
6 ارديبهشت 1393

دندون14 ام در 1 سال و پنج ماه و نیم

امیرمحمد نازم چهاردهمین مرواریدت مبارک.عزیزم داشتم میخندوندمت که یه هویی متوجه نیش بالا سمت راستت شدم.من منتظر نیش پایین سمت چپ بودم تا دندونای پایینت قرینه شه!!!! ذدوست دارم خوشپگلم.
5 ارديبهشت 1393

ابو!!!!!!!!!!!!!!

امیرمحمد جون امروز تو ماشین همش میگفتی:ابو یعنی:آب میخوام. چه کاریه آب که راحت تره گفتنش. تا وبلاگ رو باز میکنم میای به عکسا اشاره میکنی:نی نی کلاه و دستکش میپوشی تو این هوای گرم. و البته دیروز عصر یه مراسم ختم رفتیم رسما کچلم کردی همش سی جز قرآنو بر میداشتی.آخرش خاله کنیز بردت کنار پرده از اون بالا آقایون پایینو دید میزدی و البته تا آخر جم نخوردی و مشغول شدی. دیشبم تا نصفه شبی با هم اینقدر خندیدیم که حرص بابا دراومد و دعوامون کرد.ولی از رو نرفتیم و د بخند.خوشگلم عاشق لحظه لحظه زندگی کردن باهاتم.دوست دارم.بوس
1 ارديبهشت 1393
1