اميرمحمداميرمحمد، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
عقد ماعقد ما، تا این لحظه: 18 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

اميرحسین جون و امیرمحمد جون و امیرعلی جونم

برف

سلامپسرای مامان.بالاخره بابابزرگ و مامانی برگشتند با یه عالمه سوغاتی.پیرهن بافتنی برا پسرا و مامان همراه سوهان دو شبه گه امیرحسین اونجا می خوابه و جبران میکنه.بابابزرگ برات عروسک بادی مرغ و خروس خریده.اینجا هم اینقدر برف اومده که همه جا بعد چند سال تعطیله.اینم شانس من که امروز تعطیلی خودم بود.براتون حلیم درست کردم.به به.دوستون دارم.بوس
15 بهمن 1392

برف برف برف میاد

امیرمحمدم سلام.عزیزم جیغ میزنی مافوق صوت مگه دختری!!!دو سه شبه کمی تب داری و اسهال و یه شبم بالا آوردی فکر کنم دندون کرسی پایینت داره بیرون میزنه. امیرحسین بابابزرگ و مامانی رفتن قم امروزم میرن شاهرود.میگی :یه توپ رنگارنگ جلیغه و. سوغاتی برام بیارین.امروزم دعوات شد اساسی که دیگه بیاین هی منو گول میزنین دو شب بخوابی اونجاییم ولی بازم نمیاین. خیلی دوستون دارم.بوس
12 بهمن 1392

امیرحسین حساس میشود

امیرحسینم سلام.خوشگلم از مهد رفتی خونه بابابزرگ و نیومدی ولی تا الان 4بار زنگ زدی و دلت اینجاست اما اونجا بیشتر بهت خوش میگذره.خیلی حساس شدی.دیشب یکی از اسباب بازیای خوشگلتو داغون کردی و منم دعوات کردم پریدی تو اتاق و درو بستی منم به موقع درو باز کردم.تا ده دیقه بعدش که رد میشدی و میگفتی باهات قهرم.بعد منو قلقلک دادی تا بخندم و بعد با هم مسواک زدیم و کلی خندیدیم و آشتی. شعرای خوشگلی میخونی.سوره مصد رو امروز خوندی و یه شعر خوشگل برای مامان و بابا.خیلی دوست دارم.بوس
5 بهمن 1392

این روزا خیلی دوست دارم

پسر عسلی مامان سلام.خوشگلم بینیت آب میزنه و دیشب سرفه میکردی.بهت دیفن و سرماخوردگی کودک دادم.این یک ماه که بیشتر خونه بودی خوب بودی و دوباره با اولین روز مهد مریض شدی.گلم دو روز بود که کلید خونه بابابزرگ رو گم کرده بودم و دیشب جنابعالی اونو از توی کشوی قاشق چنگالا بیرون آوردیش.کشوها جزو محبوبترین وسایل اسباب بازیته.البته داداشیت هم همچین بلایی سرمون آورده بود کلید خونه رو تو جابرنجی قایم کرده بود و بعد چند ماه که ظرف خالی شد کلید پیدا شد.خدارو شکر که حافظه ات خوب بود و بعد دو روز سراغش رفتی.کماکان دالی بازی میکنی.از وسط مبلا رد میشی و میری پشتشون و پرده رو میگیری و صدهابار دالی میکنی. قلدر شدی و حرف خودتو با گریه راه میبری. عاشق حموم هست...
5 بهمن 1392

راه رفتنت بیست

امیرمحمد جون سلام.عزیزم راه رفتنت حرف نداره از دیشب دنده عقب میری قشنگ دور میزنی.و بالاخره با دمپاییات و کفش سفید خوشگلایی که خاله سمیه جون خریده راه رفتی.دوست دارم.بوس
3 بهمن 1392

.: اميرمحمد تا این لحظه ، 1 سال و 2 ماه و 12 روز و 12 ساعت و 50 دقیقه و 19 ثانیه سن دارد :.

سلام امیرمحمدم.امروز فیلمای داداشی رو میدیدیم وقتی همسن تو بود چه کارا که نمی کرده.از چشمک زدن و فرت شدن بگیر تا تاب تاب عباسی و صدای پیشی و هاپو.باید باهات کار کنم!!!!!!!!دوست دارم تنبل باشی
29 دی 1392